زنجیر سرنوشت
با تو در ثانیه ها
کاش دلها در چهره ها بود

زندگی پرنده مشرق زمین فلسفه و عرفان گاهی باید رفت من خودمم عصر نفرین شده


زنجیر سرنوشت

 

آسمون شب و روزش ، شده یکرنگ تو سیاهی

توی جاده ی عبورش ، نداره نور و چراغی

دیگه زمهریر پرهاش ندارن بوی بهاری

* * *

تو دلش ، توی وجودش ، یه عالم دریای رازه

میون همهمه ی شب ، سکوتش پر از نیازه

تو گلوش شکسته فریاد

آرزوهاش دونه دونه

همه بی عذر و بهونه

خیلی وقته رفته از یاد

* * *

خسته از دوری جفتش ، تشنه از دوری چشمه

دیگه از خود خودش هم ، خیلی وقته شده خسته

انگاری که نفسش رو ، بغض صد خاطره بسته

شایدم به دست و پاهاش ، زنجیرای سرنوشته !!

 اون کبوتری غریبه ،  پر پروازش شکسته

تو قفس تنها و خسته ، بی صدا با غم نشسته

به امید اون ترانه ست ، که نخونده موند تو قلبش

شایدم بغض غریبش ، همه رو سوزوند تو عمرش

تا حالا هر چی که داشته ، تو قمار دل گذاشته

اما بی رقیب و تنها ، همشو یک دفعه باخته

آخه اون جفت قشنگش ، اونو ول کرده و رفته !!

ولی با این همه حرفها ، توی قلب بی قرارش

این ترانه ی قشنگ رو ، زیر لب زمزمه کرده :

" کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس

تنها برای یک نگاه ، حتی برای یک نفس  "

 

 ج  _ علیخانی

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : جعفر علیخانی تاریخ :



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به با تو در ثانیه ها مي باشد.